کد مطلب:152270 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:168

جلوگیری از مرگ جوان در حال احتضار، بواسطه ی لقب باب الحوائجی
عالم ربانی حاج شیخ مرتضی آشتیانی قدس سره فرمود كه حجة الاسلام حاج میرزا حسین خلیلی طهرانی قدس سره فرمود: «شیخ جلیل» كه با همدیگر سر درس «صاحب جواهر» رضوان الله تعالی علیه حاضر می شدیم، این قضیه را نقل كرد:

یكی از تجار كه رئیس خانواده «الكبه» بود، پسر جوان و خوش صورت و مؤدبی داشت. والده اش كه علویه ی محترمه ای بود، فقط همین یك پسر را داشتند. این پسر هم مریض می شود و بقدری مرضش سخت می شود كه به حال مرگ و احتضار می افتد.

بالاخره چشم و پای او را می بندند و پدرش از اندرون خانه به بیرون می رود و به سر و سینه می زند. مادر علویه اش نیز به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مشرف می شود و از كلیددار آن آستان خواهش و تمنا می كند كه اجازه دهد شب را تا صبح درون حرم مطهر بماند.

كلیددار اول قبول نمی كند، ولی آن علویه خودش را معرفی می كند و می گوید: «پسرم محتضر است و چاره ای جز توسل به ساحت مقدس حضرت باب الحوائج علیه السلام ندارم.» كلیددار قبول می كند و به مستخدمین دستور می دهد كه اجازه دهند آن علویه در حرم بیتوته كند.

«شیخ جلیل» فرمود: بنده در همان شب به كربلا مشرف شدم و اصلا از تاجر و


مرض پسرش اطلاع نداشتم. وقتی به خواب رفتم، در عالم خواب به حرم مطهر حضرت سیدالشهداء علیه السلام مشرف شدم و از طرف مرقد مطهر حضرت حبیب بن مظاهر علیه السلام وارد شدم.

دیدم در بالای سر حرم، زمین تا آسمان مملو از ملائكه است و در مسجد بالا سر حرم، حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و حضرت امیرالمؤنین علی علیه السلام روی تخت نشسته اند. در همان موقع ملكی خدمت آن حضرت آمد و عرض كرد:«السلام علیك یا رسول الله» سپس گفت: «حضرت باب الحوائج اباالفضل العباس علیه السلام فرمود: یا رسول الله پسر این علویه - عیال حاجی الكبه - مریض است و او به من متوسل شده است. شما به درگاه خدا دعا كنید تا پروردگار به او شفا عنایت فرماید.»

حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم دستها را بلند كرد و بعد از چند لحظه فرمودند: مرگ این جوان رسیده و دیگر نمی توان كاری كرد! ملك رفت و بعد از چند لحظه ی دیگر آمد و پس از عرض سلام همان پیغام را آورد. حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم باز دستها را به دعا بلند كردند و باز همان جواب را فرمودند و ملك برگشت.

ناگهان دیدم ملائكه ای در حرم بودند، مضطرب شدند ولوله ای در بین آنها به وجود آمد. با خود گفتم: چه خبر شده است؟! خوب كه نگاه كردم، دیدم حضرت باب الحوائج علیه السلام با همان حالی كه در كربلا به شهادت رسیده اند، دارند تشریف می آورند! ایشان به حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم سلام كردند و بعد فرمودند: «فلان علویه به من متوسل شده است و شفای جوانش را از من می خواهد. شما از حضرت حق سبحانه بخواهید كه یا این جوان را شفا دهد و یا اینكه دیگر مرا باب الحوائج نگویید.»

وقتی حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم این حرف را شنیدند، چشمان مباركشان پر از اشك شد و رو به حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام نمودند و فرمودند: یا علی، تو هم با من دعا كن. هر


دو بزرگوار دست ها را رو به آسمان كردند و دعا فرمودند.

بعد از لحظه ای ملكی از آسمان نازل شد و به محضر مقدس حضرت رسول اكرم صلی الله علیه و آله و سلم مشرف شد و سلام كرد و عرض كرد: حضرت حق سبحانه و تعالی سلام می رساند و می فرماید: «ما لقب باب الحوائجی را از عباس نمی گیریم و آن جوان را شفا دادیم!»

من فورا از خواب بیدار شدم و چون اصلا خبری از این ماجرا نداشتم، خیلی تعجب كردم! ولی با خود گفتم: این خواب صادقه است و در آن حتما سری هست.

وقتی كه برخاستم دیدم سحر است و بیش از یك ساعت به صبح نمانده است. در همان وقت به طرف خانه ی «حاجی الكبه» براه افتادم.

وقتی وارد خانه ی او شدم پدر آن جوان را در میان خانه دیدم كه راه می رود و به سر و صورت می زند. به حاجی گفتم: چطور شده چرا ناراحت هستید؟! گفت: دیگر می خواهی چطور بشود؟ جوانم از دستم رفت!

دست او را گرفتم و گفتم آرام باش و ناراحتی نكن! خدا پسرت را شفا داده است، ترس و واهمه ای هم نداشته باش، زیرا خطر رفع شده است! او تعجب كنان مرا به اطاق جوان مرده اش برد، وقتی كه وارد اتاق شدیم، آن جوان نشست و چشم بند خود را باز كرد. حاجی تا این منظره را مشاهده كرد، دوید و جوانش را بغل كرد.

جوان اظهار گرسنگی كرد، برایش غذا آوردند و خورد! گویا اصلا مریض نبوده است! [1] .



[1] كرامات العباسيه ص 94 به نقل از الوقايع و الحوادث ج 3، ص 42 - قضيه اي شبيه به اين داستان نيز در كرامات العباسيه ص 84 به نقل از شخصيت حضرت ابوالفضل عليه السلام ص 53 آمده است - معالي السبطين ص 276 - سحاب رحمت ص 494.